آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

به خاطر لبخند تو

رفتیم و رای مان را در صندوق رای انداختیم... اری ما رای دادیم... با همه حرفهایی که دوستانمان به ما زدند...با همه حرفهایی که به ما گفتند که رای ات دزدیه خواهد شد...رای ات ارزشی ندارد...رییس جمهور از پیش تعیین شده است... ولی ما رفتیم و رای دادیم... ما رای دادیم بخاطر کشورمان...حتی اگه بتوانیم قدمی به اندازه یک رای بخاطر کشورمان برداریم ، برخواهیم داشت. نه بخاطر هیچ چیز نه بخاطر هیچ کس به خاطر کشورم... به خاطر سرزمینی که روزی به کودکم به ارث خواهد رسید
24 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

آتوسا:" مادر میشه به من آدامس بدی؟" من:"  من که هیچوقت ادامس ندارم...ما آدامس نمیخوریم که..برای دندونهامون ضرر داره" آتوسا:" بابا شما ادامس داری؟" بابا:" نه دخترم ندارم" آتوسا:" پس اگه دیدید کسی داره ادامس میخوره میشه لطفا به من خبر بدید..کارش دارم" ...
24 خرداد 1392

و خدا میشنود همه دعاها

دوستان و همراهان همیشگی من...ای دیر یافته هایی که همیشه به این وبلاگ نا به سامان ما سر میزنید. امروز دست به دامان تک تک شما عزیزانم هستم تا برای یکی از عزیزترین انسانهای زندگیم دعا کنید. لطفا دعا کنید برای کسی که خاطرش برای ما بی نهایت ارزشمند است و حدود دوسال است که با مریضی بدی دست به گریبان شده...دکترها جوابی ندارند و این گل زیبای زندگی ما پژمرده شده...در عمق ان چشم های زیبا غم عمیقی است و فقط این ما هستیم که میفهمیم ولی کاری از دستمان بر نمی آید جز دعا!!! این مریضی تمام ابعاد زندگیش را به خطر انداخته و ما فقط نظاره گر هستیم...نظاره میکنیم همه این تلخی ها و دردها را... دعا کنید که سخت محتاج است به دعای تک تک شما عزیزانم......
22 خرداد 1392

و این منم...

به گذشته که نگاه میکنم دختری را میبینم با موهای صاف و چتری های بهم ریخته!!! دختری را میبینم که از فرط شیطنت لحظه ای آرام و قرار نداشت...یا از دیوارهای حیاط خانه داشت بالا میرفت یا در باغ های پشت خانه اشان در جستجوی گنج میگشت. دختری با رفتارهای کاملا پسرانه!!! دختری که پسرهای همسایه برای آوردن توپه اشان که دربالای درخت گیر کرده بود زنگ خانه او را میزند... ترک دوچرخه دوستان از جنس مخالفش مینشست و با انها کیک و نوشابه میخورد. به ارایشگاه مردانه میرفت و برای خود نام پسرانه ای برگزیده بود. بلی...آن دخترک پسر نشان من بودم...فروغ!!!  دختر سر به هوایی که الان به مادری با دقت تبدیل شده...مادری که دورنش پر شده از عشق...عشق بی انتها...عشقی...
20 خرداد 1392

دنیای شیرین آتوسا

بابا حسین:" آتوسا بیا بریم من کچلت کنم تا موهات پرپشت بشه!" آتوسا ناگهان در فکر فرو رفته و بعد:" پس بابابزرگ مشهدمو تو کچلش کردی اره؟ از این به بعد هر کسی رو ببینم که کچله میفهمه کار تو بابا حسین!!!"   آتوسا:" مادر میشه برام یه نوزاد دنیا بیاری...آخه میخوام ازش مراقبت کنم" من:" من نمیتونم الان برای شما نوزاد بیارم دخترم...ما بچه ای دیگه نمیخوایم" اتوسا با گریه:" پس من از کی مراقبت کنم؟ حداقل برو کسری رو بیار من از اون مراقبت کنم!"  
20 خرداد 1392

و تولد و تکامل و غرور

روزهایی را  بیاد   می آورم  که خیلی دور نیستند ولی خیلی متفاوت از زمان حال هستند...روزهایی پر از خستگی، پر از تنش!!! روزهایی که دلت نمیخواهد صبح شود چون رمرقی برای حرکت دادن این جسم نحیف که زیر بار این همه فشار در حال له شدن است نداری! روزهای تولد یک نوزاد!!! یادم  است  وقتی دردانه امان  کوچک بود تهران رفتن به مثابه یک کابوس بود...زنی تنها با نوزادی در بغل... صدای گریه های بی امان نوزاد که در همه جا طنین انداز است...نگاه های سرد و پر از قضاوت اطرافیان... صداهای بم توی هواپیما...لبخند تصنعی من به مهماندار... سوالهای پوچ!!! ولی الان همه چیز برایم عوض شده...دستهای کوچک این گ...
8 خرداد 1392
1